فقط یک استکان چای و یک قندان و دیگر هیچ
و اشکی می چکد آهسته در فنجان و دیگر هیچ
هنوز این صندلی خالیست ، بعد از رفتنت ماندم
من و این میز کهنه روی این ایوان و دیگر هیچ
تمام فصل ها با چشمهای تو سفر کردند
فقط من ماندم و این فصل یخبندان و دیگر هیچ
درون چارچوب تن اسیرم ، خواهشی دارم
بیا ، برگرد واکن قفل این زندان و دیگر هیچ
گرفته آسمان ، سرخ و غریب و ابری و دلتنگ
پرست از تکه های ابر سرگردان و دیگر هیچ
عطش دارم ، کویرم ، خشک لب ، لبریز اندوهم
ببارد کاشکی از آسمان ، باران ، دیگر هیچ
و حالا رعد و برق و باد و طوفان و سپس باران
و افتاد استکان چای در