برکه ای بی انتها

به دریا افتادگان قدر ساحل بدانند بیا تا ساحلی در بیکران دریا باشیم

برکه ای بی انتها

به دریا افتادگان قدر ساحل بدانند بیا تا ساحلی در بیکران دریا باشیم

غروب

تو میروی و انگار آسمان میداند
سکوت شبهای بی ستاره من ترانه میخواند
تو میروی و دلم را غروب میگیرد
تمام اشکهایم تو را بهانه میگیرد
به پای گریه های یک نگاه می نالد
پرنده ای برای چشم های تو میخواند
تو میروی و دلم را سکوت میگیرد
دلم برای نگاه تو هنوز هم میمیرد
دلم به پای خیال تو هنوز هم میسوزد
برای غنچه های غم شکوفه می چیند
تو میروی بدست یاد و زمانه می ماند
زمانه هم چه خوب غم به غم می بافد

 

 

 

زندگی

زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست

                           هرکسی نغمه خود خواند و از صحنه رود

                                                                          صحنه پیوسته بجاست

                              خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد

 

شکست

من پذیرفتم شکست خویش را 

پندهای عقل دوراندیش را

 

 من پذیرفتم که عشق افسانه است

 این دل درد آشنا دیوانه است

 

می روم شاید فراموشت کنم

 با فراموشی هم آغوشت کنم

 

 گر چه تو تنها تر از من می روی

 آرزو دارم ولی عاشق شوی

 

 آرزو دارم بفهمی درد را

 تلخی برخوردهای سرد را

 

نو شدن

باغ با دلهره در حال شکوفا شدن است               رود با همهمه آماده دریا شدن است

ابرها لکه دامان زمین را شستند                       خاک در تاب و تب گرم مطلا شدن است

سر زد از پیرهن پاره شب یوسف ماه                  دوست گم شده در معرض پیدا شدن است

بگسل ای سلسله ای سلسله ممتد شب          نوبتی باشد اگر نوبت فردا شدن است

ای گشاینده ترین دست،کلید تو کجاست             قفل این پنجره ها منتظر وا شدن است

                                گوش کن،ای شب کر،صحبت صبح و سحر است   

                                     آفتاب آمده کی فرست حاشا شدن است

 

کوچه

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و درآن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست بر آورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آمد تو به من گفتی از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب آیینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم
سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم نه گسستم
بازگفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای دردامن اندوه کشیدم
نگسستم نرمیدم
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم